مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

حال و هوای این روزهای خونه مون

الهی من از همین اول قربونت برم مامان جون. عاشق شیطونی هاتم. دوست داشتم هیچ کار دیگه ای نداشتم و مینشستم و زل میزدم بهت و به کنجکاوی هات...ولی چه کنم که یه سری کارهایی دارم که اکثرا مربوط به شما میشه... غذا پختن برای خودمون و غذای شما، شستن لباسهات که هرروز به خاطر این که نمیذاری پیش بند ببندم برات یه دست عوض میکنیم...مرتب کردن خونه و جمع کردن اسباب بازی های شما از روی فرش پذیرایی...ظرف هم که نگو...دائما این سینک ظرفشویی پره...بیشتر از یه ساعت ندیدم که خالی مونده باشه!!! روزی دوبار جاروبرقی که مبادا خدای نکرده چیزی روی فرش بمونه که شما اونو بخوری...گردگیری خونه، نظافت و دستمال کشی کل سرامیکهای خونه که دائما شما میری سراغشون و مخصوصا کف آش...
5 اسفند 1392

مهمونی خونه خاله سارای مهربون و دلسا لپ گلی نازم

چند روزی هست که برای روز سه شنبه لحظه شماری میکردیم مامان جون. آخه قرار بود بریم خونه خاله سارای مهربون و لپ گلی خانوم، دلسا جون. بالاخره اون روز رسید و من و شما نفهمیدیم چه طوری حاضر شدیم وچه جوری با آژانس و با سرعت هرچه تمام تر خودمون رو رسوندیم خونه شون...آخه خیلی دلتنگشون بودیم عزیزم. (زودتر از خاله سارایی و آرشیدا خانوم و خاله الهه و آدریان خان رسیدیم اونجا.) اولش که رسیدیم تو و دلسا جونی، هرکدوم یه لنگه از کفشت رو برداشته بودین و داشتین مزه مزه ش میکردین.فکر کنم چیز خوشمزه ای بود(البته یه کم از مزه مزه گذشته بود دیگه... ) دلسای عزیزم خیلی دخمل خوب و میزبان دست و دلبازی بود مامان جون. یه کم یاد بگیر ازش تروخدا...ولی برعکس تو خیلی شیط...
29 بهمن 1392
1